امیرعلی جونمامیرعلی جونم، تا این لحظه: 10 سال و 17 روز سن داره
باهم بودنمونباهم بودنمون، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره
حانیه جونمحانیه جونم، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

عمارت با شکوه عشق را پسرم ساخت

سیب و کیم!

سلام پسرک نازنینمممممممممممممم خیلی خوشحالم که تورو دارم عشق من. فقط اومدم یه چیزی رو ثبت کنم و برم این که شما این دو تا خوردنی رو قبل چهل روزگیت تست کردی و بسیار هم خوشت اومد! دوباره امشب که سیب خوردی گفتم بیام بنویسمش... یه چندروزه می خوام چند تا عکس خوشکل بگیرم ازت توی خونه اما وقت نمی کنم. می خواستم ببرمت آتلیه اما پشیمون شدم دیدم شما خیلی کوچیکی و آتلیه بردن خیلی جالب نیست... حالا خودم یه ایده هایی دارم بذارررررررررررررررررررر فعلا این چندتا عکست رو ببین نفسکم   الهی فدای این لبای نازت بشمممممممم من   کی میشه مامانی ایشالا بزرگ شی و بتونم بدون اینکه بیارمت کنار بخاری لباس آستی...
30 ارديبهشت 1393

اولین خنده

الهی قربونت برم که چقدر ناز می خندی امیدم، امیرعلی نازم مخصوصا که این خنده ها واسه من باشه آروم جونم قند و عسلم   و یه عکس از همین خنده های نازت که تونستم شکار کنم و روزی صدبار می بینم و شده زمینه گوشیم پسرک نازنینم قربون اون لبات و خنده هات برم عزیزدلم ایشالا همیشه بخندی مامانی ...
30 ارديبهشت 1393

یک ماهگی پسرکم

خدایا هزاران هزار بار شکرت این فرشته آسمانی و موهبت الهی که به ما ارزانی داشتی دیروز پسرک نازنینم یک ماهه شد به لطف خدای مهربون دقیقا روز ولادت آقا امیرالمومنین. پسر نازنینم فقط خدا خبر داره وقتی کنارمی چقدر سرشارم از احساسات خوب و ناب مادرانه و عاشقانه اینجاست که با تموم وجودم از خدا می خوام لذت مادر شدن رو به همه زنا بچشاند ان شاالله مخصوصا اونایی ک اطرافمون هستن و من می شناسم... وقتی بهت شیر میدم چه حس غروری دارم مامانی و وقتی مثل دیشب شما بی تابی می کنی مامان چه حالی میشه راستی بابایی مهربون پسرم هم واسه نفسک یه "حرز چهارده معصوم" خریده که ایشالا همیشه مواظب پسرم باشه   پسرم یک ماهگیت ...
25 ارديبهشت 1393

روز مرد

فردا روز مرده و من برای اولین بار سه مرد در زندگی دارم که بهشون تبریک بگم روز مرد رو و براشون هدیه بخرم یکی از یکی عزیزترررررررررررررررررررر پدرم تنها حامی همیشگی ام در زندگیــــ همسرم و مرد کوچکم                     عشق نابم                                            و چشم و چراغ خانه ام      &nb...
22 ارديبهشت 1393

داستان زایمان

یک دفه دیگه این متن رو نوشته بودم اما در اخرین لحظات پرید!!! قرار بود صبح شنبه ساعت شش بریم بیمارستان واسه عمل . شب قبلش اصلا خواب نداشتم . سرشار بودم از استرس و دلهره... نمیدونستم فردا چه خواهد شد... کلا دو ساعت خوابیدم شایدم کمتر! صبح بلند شدم نماز و قرانم رو خوندم و کلی دعا کردم واسه سلامتی نی نی و صدقه کنار گذاشتم و شروع کردم اماده کردن صبحانه واسه مامان و محسن... ... راهی بیمارستان شدیم و توی راه همه ساکت بودن و مشغول ذکر گفتن و من همچنان در باطن پر استرس و در ظاهر ارام! خداروشکر که اولین نفر بودم از مریضای اون خانوم دکتر و نیاز نبود کلی تو نوبت باشم! تا خانوم دکتر محترم اومدن شد نه صبح و من همچنان در تشویش! ی خانوم دیگه هم ...
13 ارديبهشت 1393

عجب باشکوه است عشق...

چه حس خوبیه مادر شدن و مادر کودک زیبایی چون تو شدن... مامانی پسرکم عشق منی و تموم دنیای من.دنیایی که با اومدنت هزاران بار زیباتر شده عشق کوچک من! ی وقتایی که دارم قربون صدقه ات میرم می بینم بابایی میاد کنارمون و با عشق نگامون می کنه من: عشق منی.مونس منی همدم منی پسرکم شما: بابایی: پس من چی ام؟!!؟!؟   من: حسودی به پسرک؟!!؟!؟!؟!؟!؟ شما: بابایی:   یه وقتایی با اینکه کلی کار دارم اما دلم نمی خواد ازت جدا شم شما خابی و من کنار گهواره ات میشینم و اروم اروم قربون صدقه ات می رم و برات دعاهای خوب می کنم خدایا مواظبش باش ایشالا همیشه سالم باشی پسرم درد و بلات به جون مامانی و با تموم وج...
13 ارديبهشت 1393

چند عکس جدید از امیرعلی جونم

اینجا اولین باری هست که تو کریر گداشتمت. نمیدونم چرا اینقدر متعجب و متفکری مامانی؟   اینجا هم پسر خوبی بودی و کلی همکاری کردی تا مامان مشقاشو بنویسه   اینجا هم که پسرم داره به باباییش نگا میکنه...   مامان به این مهربونی من موندم شما چرا اینقدر اخمویی پسرکم؟؟ اینم عشق و نفس مامانشه...     خدایا حافظش باش... ...
7 ارديبهشت 1393
1